آشفته تر از زلفت

آشفته تر از زلفت هر لحظه و هر روزم با داغ غم هجرت می سازم و می سوزم درگیر نگاه تو ماندست نگاه من زین روست به تصویرت من چشم همی دوزم بر دفتر احساسم نام تو چو بنویسم شور و شرری تازه در شمع دل افروزم بر هر که نمودم رو دیدم غم و بدعهدی کس نیست در این عالم غمخوارم و دلسوزم روزی دل من پر شد از عطر حضور تو افسوس که اینک من حسرت به دل اندوزم در بین غزلهایم تو ناب ترین هستی کز شیوه ی چشمانت شعر و غزل آموزم ((منصور)) و شب تارش پایان نپذیرد تا آیی و بدانی من آن عاشق دیروزم