یه جنگه

یـه آهَـنگـه، یه اجـباره، یه جنـگـه
یـه تَرکـِش تـا خودِ احـساس می ره
همون زخمی که روو می بنده از درد
کــه هر لـحظه جـایِ حَساس می ره

یــه بـازی کـه، یـه پـوتین با پِلاکه
ببـیـن سَـربَندی که اُفتاده روو خاک
خـودش بـوده، خـودش جنـگیده اما
رویِ اسـمِـش گـرفـتـه شـده با لاک

یــه دیـواره کـه هـر لحـظه عَمـوده
داره کـم کـم بـه سـمت مـاه می ره
خـودم دیـدم دو تـا پـاش رو بُـریدن
داره، از رویِ غـیــرت راه مـــی ره

بـه رویِ خـاک خـوابـیـدن یـه عِده
یـه مِیـدونـه همـه نیـم خـیز می رَن
کسـی پـایـی نـداره واسـه بـَرگـشت
همـه تَـن هـا روو مین آوم می گیرن

یـه اشـکـی پـُشت پـا مـی ریزه مادر
تــو یـادت مـی ره بر گـردی به خونه
جــایِ بـرگـشتِت رو جـارو کشــیدم
جـایِ پـایِ تـو روو اِیــوون مـی مـونه

نیلوفر ناظری
با تشکر

حسین رمضانی

یه زخمی توی سینم هست منو از پا در آورد
می سوزه درد ام دار برام تلخی رو آورد

دیگه عادت شده واسم که هر شب پانسمان پیچم
دیگه عادت شده واسم که نیستی تو دیگه پیشم

همش تو دست من قرص واسه این که تو رفتی
دلم قرص که تو نیستی می دونم بر نمی گردی

ولی خوب دیگه عادت شد،واسم درد توی سینم
بیا از درد ، توسینم واست کمتر بگم عشقم

دیگه کارم تموم خوب یه چیزی رو تو می دونی
که جای زخم روسینم همون راهی که رفتی

دوباره از تو من گفتم یادم رفتش که تو رفتی

مصطفی خلاق

مصطفی خلاق

من شاعرم

به نام گرمی بخش فکرها
نام اثر:من شاعرم
نویسنده:امید حاجی زاده
http://omid-hajizadeh.blogfa.com
-----------------------------------
این شعر ایراد دارد
وزن و قافیه ندارد
سجع و ایهام و کنایه وتشبیه ندارد.
نه سپید است وسیاه
نه آزاد و رها.
گر شاعری،
بذله گویی و هنرمند
حرفی بزن
شعری بگو
بیا و جان بخشی کن
مادری مرده را که دیگر جان ندارد.
شهیدی زنده از جنگ برگشته را که دیگر پا ندارد.
وزندگی، که دیگر امید ندارد.
بر شعرهایم خرده مگیر...
من آنقدر شاعرم که لبانم به تنهایی ردیف ترین دو بیتی دنیایند.
من آنقدر شاعرم که سینه ام مخزن الاسرار شعرهای نگفته است.
من آنقدر شاعرم که جای اشک هایم در شعر خون و جای خون قلبی می کشم.
حالا توشعری بگو
حرفی بزن
تشخیص بده
مادر و دختری همسن و سال از قیافه را که دیگر...
پدر و پسری در میدان نبرد را که دیگر...
پرنده به آشیانه اش خوش است.
پرنده ی بی آشیانه پر ندارد.
درخت با برگهایش خوش است.
باغ بی برگی سزایش اتش است.
پرنده از تیر
تیر از شکارچی
شکارچی از شکار
می ترسد.
درخت از تبر
تبر از ادم
آدم از ریشه اش
می ترسد.
شاعر که باشی
کاغذ از خودکار
خودکار از تو
تو هم از سکوت
می ترسی
می ترسی
می ترسی
نمی گذارند...
چشمی از چشم
دستی از دست
ولبی از لب بگذرد.
باید شاعر باشی
که طعم لبان معشوقه ات را از روی کاغذ بچشی.
شاعر باشی تا
سفر کنی
ببینی
بخوابی
بمیری و دوباره زنده شوی...2 بار
من شاعرم.
اجازه دهید حرفم را بزنم
بعد پنجره را باز کنم
پنجره را باز کنم و همچو آهویی تیر خورده در مسیر باد شلیک شوم.
باید شاعر باشی
که بفهمی
حافظ و سعدی و مولانا
آذر و لیلا و منیره چه می گویند.
آنقدر شاعرم
که ردیفم،لبانت
قافیه ام،چشمانت
و تخلصم تویی و تویی وتویی...
من شاعرم
گوشه ی چشمانم اشکی خشکیده
لبانم طعم لبهایی را چشیده و مرده.
این شعر از همان ابتدا مرده بود.
فقط من کمی جان بخشی کردم
همین...

احدی

احدی